معنی کشتی بخار

فارسی به انگلیسی

کشتی‌ بخار

SS Or SS, Steamboat, Steamship

فرهنگ فارسی هوشیار

کشتی بخار

کشتی دودی

فارسی به عربی

کشتی بخار

باخره


بخار

بخار، دکان، سدیم، غاز

حل جدول

کشتی بخار

اختراعی از رابرت فولتون

زیو


مخترع کشتی بخار

رابرت فولتون

عربی به فارسی

بخار

بخار , دمه , بخار اب , بخار دادن , بخار کردن , مه , تبخیر کردن یا شدن , بخور دادن , چاخان کردن

لغت نامه دهخدا

کشتی کشتی

کشتی کشتی. [ک َ / ک ِ ک َ / ک ِ] (ق مرکب) بسیار. سخت بسیار. مقابل بس اندک:
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 509).


بخار

بخار. [ب ُ] (اِ) گازی که از مواد مرطوب در حال تبخیر جدا شود یا بر اثر حرارت از مایعات یا جامدات برخیزد و به هوا رود. آنچه به شکل دود یا رطوبت از آب گرم یا هر جسم جامد یا مایعی بر اثر حرارت از آن برخیزد و به هوا رود. دمه. گاز. گازی که از جوشیدن آب در شرایط معینی به وجود آید. برای بخار کردن آب علاوه بر گرم کردن آب تا نقطه ٔ جوش (در حرارت 100درجه و فشار 76 سانتیمتر جیوه) مقداری هم حرارت باید داد. (فرهنگ فارسی معین). دم. دمه. آنچه مانند دود یا رطوبت از آب گرم و غیره برخیزد. (غیاث اللغات) (آنندراج). دمه ای که بر اثرتابش خورشید به آب دریا و رود برخیزد، آن دمه که براثر حرارت آب بر روی آتش در دیگ و سماور و امثال آن بلند شود. در عربی اجزای مائی و ارضی و هوائی است که متصاعد می شود. (برهان قاطع). وشم. (منتهی الارب). آب که به هوا تبدیل شود. وشمی که از جای نمناک و گرم برآید. (منتهی الارب). دم. نزم. نفس. نژم. (ناظم الاطباء). غباری که از جای نمناک برآید. هرگه حرارتی از تابش خورشید یا از جوهر آتش به آب پیوندد و مدتی با او بماند آن آب مستحیل شود و از جای خود برخیزد و بسوی بالا بر شود، آنرا بخار گویند و چون حرارت به بخار مستولی شود آن بخار خود هوا گردد و فرق میان هوا و بخار آنست که بخار را به حس بصر ادراک توان کرد و هوارا به حس بصر در نتوان یافت. (رساله ٔ کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). || در اصطلاح حکما جسم مرکبی است از اجزای مائی و هوائی. و دخان مرکب از اجزای ارضی و ناری و هوایی است. و غبار مرکب از اجزای ارضی و هوایی است. و گویند هرگاه حرارت تأثیر تامی در میاه یا اراضی مرطوب بخشد آب از آن تحلیل یابد و اجزائی هوائی متصاعد گردد چنانکه با اجزای مائی درآمیخته است بحدی که نمی توان بحس آنها را از یکدیگر بازشناخت بعلت خردی و مرکب آنها را بخار نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همان متن شود:
تو گفتی که برشد ز گیتی بخار
برافروخت زان آتش کارزار.
فردوسی.
هوا گسست، گسست از چه، برگسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو؟از بخار و دخان.
فرخی.
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرودآید از هوا باران.
فرخی.
ای بار خدائی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست بخاری است.
فرخی.
بیابان از آن آب دریا شود
که ابر از بخارش به بالا شود.
عنصری.
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ.
اسدی.
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب.
اسدی.
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است.
ناصرخسرو.
بنگر بخویشتن و گرت تیره گشته مغز
بزدا ازو بخار بپرهیز و غرغره.
ناصرخسرو.
کز موج غم دل هوای چشمم
تاری است ازیرا بخار دارد.
مسعودسعد.
آن بخارم بهوا برشده از بحر به بحر
بازپس گشته که باران شدنم نگذارند.
خاقانی.
غیاث ملت اقضی القضاه عزالدین
که بحر دستش زرین بخار می سازد.
خاقانی.
جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست
آینه ٔ آسمان نورفزای از بخار.
خاقانی.
- اسب بخار، مقدار نیرویی که برای بلند کردن وزنه ٔ 75 کیلوگرمی به ارتفاع یک گز لازم است.
- بخار آب، آنچه از آب بر اثر حرارت همچون دخان برآید. (از اقرب الموارد).
- بخار معلق، ابر است. (انجمن آرای ناصری).
- کشتی بخار، جهاز. آن کشتی که به نیروی بخار و گاز حرکت کندخلاف کشتی بادی که نیروی آن از وزش باد به دست آید. و رجوع به کشتی شود.
|| در تداول طب بخار را چنین تعبیر می کنند که هرگاه حرارت در رطب و یابس عمل کند همچون حرارت ابدان انسان آنگاه از اخلاط رطب ویابس آن چیزی برآید و آن یا بخار دخانی است هنگامی که اجزای ارضی بر اجزای مایی غلبه کند و یا بخار غیردخانی است و آن هنگامی است که اجزای مائی بر اجزای ارضی غلبه یابد و از دوم چرک و عرق و مانند آنها تولید شود و از اول موی. چنین است در بحرالجواهر. (از کشاف اصطلاحات الفنون):
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گرنه دماغت پر از فساد بخار است.
ناصرخسرو.
اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم.
ناصرخسرو.
جز نام ندانی ازو ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.
ناصرخسرو.
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم.
خاقانی.
خروش چنگ رامشگر برآمد
بخارت می ز معده بر سر آمد.
نظامی.
|| دود. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دخان. تف. (زمخشری). || بوی دیگ. (یادداشت مؤلف). || مجازاً توان و نیرو و قدرت و پشتکار و فعالیت. فلانی بخاری ندارد؛ یعنی همت و نیروی تحرکی ندارد. || مجازاً بمعنی تب. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). || گرمی تب. || خشم. || رنج. اندوه. (ناظم الاطباء).

بخار. [ب ُ] (ع اِ) علم و فضل. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بسیارعلم و بخارا از آن مشتق است... چون در آن شهر عالم و فاضل بسیار بوده اند. (از فرهنگ جهانگیری). بلغت زند علم و فضل و دانش. (ناظم الاطباء):
فخر کند روزگار تو به تو زیرا
کاصل بزرگی توئی و اصل بخاری.
فرخی.
رجوع به بخاری شود. || غنجار بود یعنی گلگونه. (فرهنگ اسدی):
باغ را هر سال چون حورا بیاراید به زیب
این بر آن سازد بهارو او برآن مالد بخار.
؟


کشتی

کشتی. [ک َ / ک ِ] (اِ) سفینه. (برهان). سفینه و زورق و جهاز و هر مرکبی خواه بزرگ و یا کوچک که بدان بحرپیمائی کنند و از رودخانه های بزرگ عبور نمایند. (ناظم الاطباء). فلک. جاریه. (ترجمان القرآن) (دهار). مرکب. ناو. ناوه. (الجماهر). در آنندراج آمده است که رشیدی گوید ظاهراً به کسر است و بواسطه ٔ قافیه به فتح خوانده اند اما بزعم مؤلف بهار عجم صحیح به فتح مرکب از کش به معنی هر بیغوله و گوشه عموماً و بیغوله ٔ ران و بغل خصوصاً است... و تی که کلمه ٔ نسبت است. و نزداهل دریا مقرر است که هر کشتی که در آن مرده یا استخوان مرده گذاشته باشند آن البته طوفانی می گردد و چنانچه از این مطلع تأثیر نیز معلوم شود:
چو دل در سینه شد افسرده عصیان میشود پیدا
در آن کشتی که باشد مرده طوفان میشود پیدا.
و گوید بی لنگر، بی ناخدا، تباهی، طوفانی، طوفان رسیده، دریائی، دریانشان، لنگرگیر، پر، تهی از صفات آن است و با لفظ شکستن، افکندن، انداختن، گذاشتن، نشستن، افتادن، کشیدن در چیزی و بر چیزی و راندن بر چیزی و گذاردن و بیرون آوردن و بردن از چیزی مستعمل است. (دهار).خلیه، کشتی بزرگ:
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتیی ست قیراندود.
رودکی.
چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها برافراخته.
فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
بکشتی ویران گذشتن بر آب
به آید که در کار کردن شتاب.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2359).
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.
عنصری.
چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن.
عسجدی.
کشتیها که بر این جانب آوردند. (تاریخ بیهقی) خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه کرده است خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون باز گردانیده بود. (تاریخ بیهقی) کشتی ها دیدند که از هرجای آمدی و بگذشتی و دست کس بدیشان نرسیدی. براند از رباط ذوالقرنین تا برابر ترمذ کشتی یافت و در وی نشست. (تاریخ بیهقی).
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا.
ناصرخسرو.
هرکس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان.
ناصرخسرو.
این یکی کشتی است کورا بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است.
ناصرخسرو.
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
اسدی.
چون بشورد بحر، کشتی راسکون لنگر دهد.
امیر معزی.
گورکن در بحر و کشتی در بیابان داشتن.
سنائی.
حرمت برفت حلقه ٔ هر در گهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم.
خاقانی.
کشتی ما درگذشتن خواست از عیسی ولیک
هفته ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم.
خاقانی.
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هردو چو زانسو شدی از همه کم داشتن.
خاقانی.
زرومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون آرد از آب شور.
نظامی.
مکن کشتی چینیان را خراب
که افتد ترا نیز کشتی در آب.
نظامی.
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی.
خاقانی.
ملاح خرد بکشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده ست.
خاقانی.
گر خضردر بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست.
مولوی.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی.
مخور غم برای من ای پر خرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد.
سعدی.
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی.
علم کشتی کندبر آب روان
وانکه کشتی کند بعلم توان.
اوحدی.
چون تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی.
اوحدی.
ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم
تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد.
حافظ.
اشک چشم من کی آرد در حساب
آنکه کشتی راند برخون قتیل.
حافظ.
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه ٔ بلا ببرد.
حافظ.
نه امروز است از اشک یتیمی دامنم دریا
به طفلی کشتی گهواره ٔ من بود طوفانی.
صائب.
شانه از موج طراوت کشتی دریائی است
بسکه در زلف تو دلهای اسیران آب شد.
صائب.
کشتی در آب دیده کشیدند دشتیان
دارد محیط عشق و جنون ساحل این چنین.
ظهوری.
- دود کشتی، جهاز دودی. کشتی بخار. (ناظم الاطباء).
- کشتی بادبانی، کشتی شراعی.
- کشتی باده، پیاله ٔ شرابخوری که بصورت کشتی باشد. (آنندراج):
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هرگوشه ٔ چشم از غم دل دریایی.
حافظ.
موج گل از در و دیوار چمن می گذرد
کشتی باده بیارید که گل طوفان کرد.
دانش (از آنندراج).
- کشتی بادی، کشتی بادبانی. کشتی شراعی.
- کشتی بخار، کشتی که با بخار حرکت کند. مقابل کشتی بادی. جهاز. (یادداشت مؤلف).
- کشتی بندان، بندر. مینا. جای لنگر انداختن کشتی ها در بندر: این شهر [شهر مهروبان] باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا بجانب جنوب بر کناردریا بروند ناحیت توه... باشد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 121).
- کشتی به خشک بستن، کنایه از خسیس و ممسک شدن است. (از آنندراج):
گشت ممسک خواجه چون گردید مال او زیاد
بست کشتی را بخشک آخر که دریا آتش است.
سعید اشرف (از آنندراج).
در این زمانه که کشتی بخشک بسته محیط
غنیمت است که در دیده آب می آید.
میرزا حسن واهب (از آنندراج).
هست تا سرمایه ٔ خست مترس از احتیاج
کشتی خود بسته ای بر خشک طوفان از کجاست.
سلیم (از آنندراج).
کشتیش را خشکی دریا نمی بندد بخشک
از قناعت هرکه در دل چون گهر می دارد آب.
میرزا صائب (از آنندراج).
- کشتی به (در) خشک راندن، کشتی در خشکی راندن. کنایه از کار مشکل انجام دادن:
چه رانی کشتی اندیشه در خشک
گرت سوزیست طوفان تازه گردان.
خاقانی.
کشتی بخشک راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر ز مرد و زن.
عمید عطا.
دومه شغل راندم چو کشتی بخشکی
همه سال ماندم بدریا چو لنگر.
عمید عطا.
کشتی بخشک رانده و ساحل ندیده ام
بحر محیط غوطه خورد در سراب عشق.
باقرکاشی.
- || کنایه از کار عبث کردن:
کشتیی می کشیم بر خشکی
دل دریا اگر چه حاصل ماست.
ظهوری.
- || کنایه از کار ناممکن کردن:
تا شود معلوم مردم فیض ابر لطف او
کشتی امید خود راند بخشکی ناخدا.
علی خراسانی (از آنندراج).
- || کنایه از مردن. (آنندراج):
بخشکی راند کشتی زین سراب آن دُرِّ دریایی
بیا ای گریه کز بهر چنین روزی بکار آیی.
امیرخسرو (از آنندراج).
- کشتی به ساحل رساندن، کنایه از اتمام کاری است.تمام کردن. انجام رساندن.
- کشتی به ساحل زدن، به کنار رسانیدن. (آنندراج):
میزنم از جوش غم دل را به پهلو همچو باد
کشتی خود را در این طوفان بساحل می زنم.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کشتی جنگی، کشتی که در جنگها بکار می آید. کشتی که زره دارد و مسلح می باشدمر جنگ را. (از فرهنگ رازی). رزمناو. (از لغات فرهنگستان).
- کشتی جود، کشتی بخشش. کنایه از جود بسیار است:
تیغ هندی و درع داودی
کشتی جود راند بر جودی.
نظامی.
- کشتی خُرد، زورق. (دهار).
- کشتی خود را دریایی کردن، بکاری که مورد تردید بود عزم کردن. عزم جزم کردن. (از آنندراج).
- کشتی در آب افتادن، کنایه از غرق شدن. (از آنندراج).
- کشتی دریافشان، پیاله ٔ شراب. (آنندراج).
- کشتی دریوزه، کاسه ٔ گدائی که بصورت کشتی باشد. (آنندراج). کشکول گدائی.
- کشتی در گل یا به گل نشستن، از حرکت بازماندن. به مانعی برخوردن:
فریب چشم خوردم کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندی بجا گر میگرفتم دامن دل را.
حافظ.
تا بکی ای خضر خواهی این چنین غافل نشست
کشتی دریا کشان از لای خم در گل نشست.
سلیم.
- کشتی رونده ٔ صبح، کنایه از شتر باشد که عربان بعیر گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء).
- کشتی زر، پیاله ای را گویند از زر که باندام کشتی و سفینه سازند. (از برهان) (ازانجمن آرا) (از آنندراج):
هاتف خمخانه داد آواز کای جمع الصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
خاقانی.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب است. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا):
کشتی زر هم کنون آمد پدید
کانک اینک بادبان برکرد صبح.
خاقانی.
سیم کش بحر کش ز کشتی زر
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح.
خاقانی.
- || کنایه از ماه نو و هلال باشد. (از برهان قاطع).
- کشتی زرنگار، کشتی طلائی رنگ.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب است.
- || کنایه از ساغر:
بهر دریا کشان بزم صبوح
کشتی زرنگار بندد صبح.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 481).
- کشتی زره پوش، کشتی که بالایش همه کار آهن باشد و درالواحی آهنی گرفته باشند. (آنندراج). کشتی که بدنه اش از زره ساخته باشد تا گلوله بدان آسیب نرساند. زره دار.
- کشتی زره دار، کشتی که از زره ساخته اند. کشتی که اندامش ازفولاد کرده اند بخود راه ندادن گلوله را.
- کشتی شراعی، نوع کشتی که بر آن برای باد پرده ها بندند. (آنندراج). کشتی بادبانی. کشتی بادی.
- کشتی صحرا، کشتی که در صحرا حرکت کند و آن کنایه از شتر است. (یادداشت مؤلف).
- کشتی غم، کنایه ازدنیاست که عالم سفلی باشد. (از آنندراج).
- کشتی کسی در دریا غرق شدن، کنایه از غصه داشتن. کنایه از غمین بودن.
- کشتی لنگرگیر، سفینه ای که بسبب گرانی لنگر بجای خود ایستد. (آنندراج):
بود معذور گر در وجد آید سالک واصل
که کشتی نیست لنگرگیر چون گردید دریایی.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
|| غُراب. (یادداشت مؤلف). || خوان. طبق. || کاسه ٔ درویشان. (ناظم الاطباء). کشکول. کچلول. (یادداشت مؤلف). || نوعی از کاسه ٔ کلان بصورت کشتی که اکثر قلندران با خود دارند و شراب و جز آن بدان نوشند و این مجاز است. || پیاله ٔ شرابخوری که بشکل زورق باشد. (ناظم الاطباء). پیاله ٔ شراب که به هیأت کشتی سازند:
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشه ٔ چشم از غم دل دریائی.
حافظ.
بده کشتی ّ می تا خوش برانیم
در این دریای ناپیدا کرانه.
حافظ.

کشتی. [ک ُ] (اِ) زورآزمائی دو تن با یکدیگر بدون به کار بردن آلات و اسباب به قصد بر زمین افکندن همنبرد. مصارعت. به هم چسبیدن دو پهلوان به یکدیگر و کوفتن و افکندن یکدیگر را بر زمین. (ناظم الاطباء). عمل دو کس که بر هم چسبند و خواهند یکدیگر را برزمین زنند. (از برهان). زورورزی دو تن با یکدیگر تاکدام یک از پای درآید و آن را کستی با سین نیز گویند. مرد و مرد. مصارعه. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت پولاد جنگی نبرد
به کشتی پدید آید از مرد مرد.
فردوسی.
گرت رأی بیند چو شیر ژیان
به کشتی ببندیم هر دو میان.
فردوسی.
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته دارم میان.
فردوسی.
چو شیران به کشتی برآویختند
ز تنها خوی و خون همی ریختند.
فردوسی.
به کشتی و نخجیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
دیگر به تماشای کشتی راغب بودی. (جهانگشای جوینی). گفت ای پادشاه...بزورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود. (گلستان سعدی).
- کشتی پاک شدن، کنایه از تمام شدن کشتی. (آنندراج):
چه بهشت است که آن شوخ غضبناک شود
از نگاهی کشد و کشتی ما پاک شود.
میرنجات.
- کشتی پاک کردن، کنایه از تمام کردن کشتی. (آنندراج):
با خلق جهان پاک کنم کشتی همت
گر مشعل دولت کندم کهنه سواری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کشتی خصمانه، کشتی که از روی خصومت گرفته شود. کشتی بخصومت و عداوت. (از آنندراج):
یاد ایامی که از جوش می سرشار عشق
کشتی خصمانه با خم بود مینای مرا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
در میان ما و گردون کشتی خصمانه است
سالها در عاشقی زورآزمایی کرده ایم.
نادم گیلانی (از آنندراج).
- کشتی قدر بودن، برابر بودن در کشتی و زور. (آنندراج).
|| (اِ) زنار و آن ریسمانی است که ترسایان و کافران بر میان بندند و گاهی بر گردن هم اندازند. (برهان). بندی که زرتشتیان بر میان بندند. (یسنا). کستی. زنار بزبان پهلوی. (صحاح الفرس). ریسمانی که فارسیان و هندوان بر میان بندند. کستیج. (یادداشت مؤلف):
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی بدین آمدند.
دقیقی.
که گشتاسب خوانند ایرانیان
ببستش یکی کشتی او بر میان.
دقیقی.
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خواست باژ.
دقیقی.
بر کمرگاه تو از کشتی جورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
خسروی.
گسسته بند کشتی برمیانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش.
(ویس ورامین).
از میان کشتی گسستی وز سر افکندی کلاه
از مغی گشتی بری اسلام کردی اختیار.
سوزنی.


چرخ بخار

چرخ بخار. [چ َ خ ِ ب ُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماشین بخار. دستگاه بخار.

تعبیر خواب

کشتی

اگر در خواب دید کشتی بود و به سلامت بیرون آمد، دلیل که از غم ها برهد. اگر دید کشتی او بشکست، دلیل مصیبت است. اگر دید در میان دریا کشتی ها و قماش می رفت، دلیل به سفر رود ومال بسیار حاصل کند. اگر بیند در کشتی بود و کشتی ایستاده است، دلیل که در سفر مقیم شود. - محمد بن سیرین

اگر بیند در کشتی نشست و بادی سخت برآمد و کشتی را براند، دلیل است از غم ها فرج یابد. اگر بیند کشتی بایستاد و از همه سوی موج به کشتی می آمد، دلیل است به غمی گرفتار شود. اگر بیند کشتیهای تهی در دریا می رفت، دلیل که پادشاه آن ملک رسولان را به جاهاه فرستد. اگر بیند آن کشتی ها غرق شدند، دلیل است رسولان را بازدارند. جابرمغربی گوید: اگر بیند در کشتی نشسته بود واز دریا می ترسید، دلیل است مقرب پادشاه شود و مال جمع کند. اگر بیند کشتی او به قعر دریا شد، دلیل است از پادشاه قوت تمام حاصل نماید. اگر بیند کشتی نمی رفت، تاویلش به خلاف این است اگر بیند در کشتی نشسته بود، دلیل است به کار پادشاه مشغول شود و مال جمع نماید. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

کشتی بخار

1533

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری